دردم آمد! سوختم ! اما نگفتم سخت بود بودنت زوری نبود و من ز دل میخواستم آتشی افتاد و عریان بودم و این سوختن دیدنت کوری نبود و من ز چشم میداشتم پشت این دیوار شب هرخاطره مهتاب را دامنت صوری نبود و من ز گل می‌ساختم نامرادی کرده دنیا تا چنین این جام خون خوردنت زوری نبود و من ز می می‌باختم ای دریغ از فصل باران ای دریغ از شانه ها بردنت دوری نبود و من ز شب می تاختم بامن از پروانه گفتی و به رقص دور شمع خرمنت توری نبود و من به تب می آختم زلف اگر در زیر باران خیس
چشمم پر از بغضی گران ! می شد اگر یادت کنم ای بی وفا با من چرا این دیده را آغاز دریا میکنی افتاده ام ساحل اگر، این جزر و مد در طول شب ای دل رها بامن چرا این غصه را آواز رسوا میکنی دوری نشد این درد دوا،چون قصه بود و شد جفا ای بیخدا با من چرا این شیوه را آغاز غوغا میکنی از خاطر شب گم شدیم و در سکوت پشت خواب ای رهنما با من چرا،این تیره را آواز شب ها میکنی ماندیم اگر بر عهد خویش از پاکی دل بود و بیش ای بی وفا با من چرا این خیره را آغاز نوپا میکنی ای دل اگر نا
زخم ناسوری اگر زدچشم هایم آفتاب چکه آردخون ومن آهسته مینالم همه آشنا بیگانه بود و خنجری آغشته کین سینه ام زدناگهان دلخسته میآیم همه سنگفرش کوچه میداندخیال سوز من هی مدارا می کند! آغشته میبارم همه از فلک شستم اگر دست امیدم لاجرم بسته راه بی گذر ،وابسته میدارم همه شکوه ازدلدار بردن پیش نامحرم چرا نالم از دنیا چنین ،پیوسته میبازم همه کنج میخانه نشستم ساقی وارسته گو کم کندجامم اگر آهسته میخوانم همه در گریبان برده ام سر،با سکوت آفتاب انتظارم کور بود و خسته می
طنین باد چون پیچد میان گیسوان شب تبار عشوه میبینم در این شبهای ظلمانی عجب نقشی زده پاییز به زرد برگ آبادی دیار قصه می بینم براین غوغای عریانی چه رویای قشنگی شد، قدمها آخر کوچه غبار دیده می چینم در این زیبای بارانی نگاهم می زند سرخی، فسون بهت آزادی فگار غصه می بینم بر این پیدای ویرانی دلم لرزید و فریادم! طنین اشک فردا شد بهار گریه می چینم دراین دلهای سوزانی اگرباران گرفت و من،غریو قطره گردیدم نگار غمزه می بینم بر این سودای پنهانی بیا در سرخی این برگ، زنیم
ما دروغیم در این بهت و پریشانی ها ماندگارست جهان !وای از این بیزاری می دهد وعده دیدار، اگر دولت عشق سرو غم گشت دلم، وای از این بیماری خلوت سینه،عجب مهلکه ی تردیدست اندکی صبر سحر ، وای از این هشیاری بی وفا بود همه عمر ،که بر شب دادیم ماه افسرد به شوق وای از این دلداری نفسی هست اگر زنده به هر بیتابیست گو به مجنون خیال،وای از این بیداری تاختم مرز جنون، تا که بمیرم از عشق عجب ازمرگ فسون وای ازاین تیماری دیدم این دهر همه باقی و مائیم دروغ قصه بودیم و هوس وای
طعم باران می دهد پاییز اگر این سهم ما میزند هرقطره زخمم خوش بحال زار من آفتابی نیمه جان بر دشت می دارد سخن میدهد هر واژه اشکم خوش بحال ثار من مهربانی کرده فصل و پای میکوبد به برگ میدمد هر باره شرمم خوش بحال کار من من مسیحم بی غروب اما خیالم را سقوط می خرد هرپاره دردم خوش بحال تار من ساحر بی نام شهر ! افسون لیلی کرده بود میدهد هر نامه دستم خوش بحال زار من مونس دریا اگر موج است و طوفان و بلا میزند هر چاره سردم،خوش بحال فار من باختم هر سلسله گیسو شبی از جام
ای باد پاییزی اگر ، راهی شدی آغوش ما آهسته با برگ خزان درکوچه خاموش ما بر در اگر کوبی ز مشت زنگ بهارم میدهی کاشانه ای داری اگر،در گوشه ی آغوش ما خوابیده ام روی خزان،اندیشه از باد وزان پلکی بزن فردا بیا این قصه ی خاموش ما بادی وزید و بوی یار،پیچید و رویای خمار آمد چو شرح بوسه ای در غربت آغوش ما ازمسلخ تقدیر ماه،شب ها رسیدم نیمه راه گاهی بیا و رنجه کن این خانه خاموش ما بلبل به هجر گل نشست در قصه باد خزان هر نغمه ی را سوز شد این سایه آغوش ما در انتظارم هرغروب
ندهم به هر نگاهی،دل بی گناهم ای دوست قدحی بیار و پر کن! که خیالم از لب اوست چه عجب به یادمایی ز سرای کهنه ی عشق من ودل انیس دردیم،دل بیقرارم ای دوست به خیال باده رفتم !همه شب ز شوق ساقی بنما رخ از پس جام، که شرارم از تب اوست صنمی به کعبه دیدم ز طواف عشوه میرفت من و پای این پیاده در بی گذارم ای دوست نفس ازنفس رها گشت به سکوت بی کلامی قفس تنم شکستم ،چو زمانم از شب اوست اندرین شلوغی شهر ! دل گمشده کجا گشت رهزن خیال دیدم !کوچه‌ی نگاهم ای دوست دل و دشنه می
مثل دریا گر چه آرامم تو طوفانم نکن خسته ام از هر چه آدم رام بارانم نکن مهربان بودم ولی افسوس از نامهربان شوق بیزاری گرفتم !خشم کفرانم نکن تاختم تا مرز شب تا بشکنم رویای ماه سایه بود و غرق راه آماج طغیانم نکن نفرتی داری اگر این دل نخواهد آشیان در حباب کینه چون شرح پریشانم نکن می زنم بانک اناالحقی چنین دارم زدند در سپهر عشق اگر خواهی گریبانم نکن خون دلها خورده ام، در سنگلاخ آفتاب باختم گر خوب وبد ویرانه مهمانم نکن میروی این شهر و من باکاسه خالی آب دیده
دلم می لرزد و دستم نمی‌آید سراغ تو اگر دورم از این فردا نمیسازد فراق تو خدایان رفته اند گویابرای آخرین رویا غریبی آشنا گشتم نمی خواهد ایاق تو کلید نقره فام شب برای ماه شیدا بود خیالم قفل خواب شب نمیآید فراق تو بدنیا آمدم یکبار ولی مردم هزاران بار گواه این دل رسوا ! نمی سازد ایاق تو طنین آه پیچیده میان سفره ای رنگین الا یا ایها الساقی ! نمی خواند فراق تو تبسم می زند لبخندبه لبها از گل پیوند رسیدم با غروبی دور،نمی دارد اتاق تو به شمعی گر فرو لغزید خیال

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حیات Dinograph انجمن دانشجویان فروشگاه پرشین دانلود فایل تحقیق مقاله نرم افزار کتاب برنامه تور دبی بیا تو موزیک بزرگترین سایت موزیک ایران